روحی که در برابر ستم چنان بی تاب است که وقتی شنید در مرز حکومت او سپاهیان دشمن یورش آورده اند و یک زن یهودی را که در ذمّهء حکومت او بوده است،آزار کرده اند،بر روی منبر از بیتابی درد آن چنان بر چهره اش سیلی نواخت و فریاد زد که:
«اگر کسی از این درد بمیرد او را نباید سرزنش کرد».
گوئی احساس می کرده است که شاید در زیر فشار این مصیبت نتواند تحمّل کند و جان بدهد.کسی که آنچنان فقیرانه زیست(در حالیکه امپراتور بزرگترین امپراتوری ها بود)تا خود را با محروم ترین انسانی که ممکن بود در پهنهء قلمرو حکومتش باشد شبیه سازد.کسی که به میثم خرمافروش،یار وفادارش تشر زد – وقتی که دید در طَبَق خرمائی که نهاده است،خرماهای خوب را و خرماهای بد را دو توده کرده است - :
«هان،چرا خلق خدا را این چنین تقسیم می کنی؟»
و نشست و با دستهای خویش هر دو را در هم آمیخت و گفت:«هر دو را به یک قیمت معدّل بفروش».یعنی چه؟یعنی نه تنها «به هرکس مطابق کارش»،نه تنها «تساوی در مالکیّت بر ابزار تولید»،بلکه عالی ترین تصوّری که از یک نظام اشتراکی داریم یعنی «تساوی در مصرف».
و امّا حرمت حقوق انسانی و آزادی اندیشه تا بدان جا که نماز می خواند و خوارج،که دشمنان خونی وی بودند،نمازش را در هم می شکنند،سخن می گفت سخنش را قطع می کردند،و حتّی او را استهزا می کردند و او در اوج قدرت بود و هرگز کوچک ترین فشاری بر کسی وارد نساخت،او حاکمی بود که بر پهنه های بزرگی در افریقا حکم می راند،امّا زندان سیاسی نداشت،حتّی یک زندانی سیاسی و قتل سیاسی.و طلحه و زبیر،قدرتمندترین شخصیّت های بانفوذ و خطرناکی که در رژیم او توطئه کرده بودند،هنگامی که آمدند و بر خروج از قلمرو حکومتش اجازه خواستند،و می دانست که به یک توطئهء خطرناک می روند،امّا اجازه داد،زیرا نمی خواست این سنّت را برای قدّاره بندان و قلدران به جای گذارد که به خاطر سیاست،آزادی انسان را پایمال کند.امّا در عشق و احساس عرفانی،حلّاج،خاکستر سردی از آتشفشان وجود اوست؛و جوهری در جان دارد و بی تابی ای در درد وجودی اش احساس می کند که روحی آنچنان بالا – که تا آنجا که خیال ما نیز نمی گنجد صعود کرده است – از عقب ماندگی خویش و ضعف و حیرت وجودی خویش بیهوش میشود.
و در نیایش های خلوتش،که صفای اخلاص یک جوهر انسانی را نمودار می کند،خدا را سپاس می گوید که:
«چه لغزش های بزرگی بود که تو مرا از آنها نگاه داشتی و چه ستایش های بسیاری از من بر زبان ها پراکندی که من شایستگی آن را نداشتم و چه زشتی ها دارم که آن را از دیدار خلق پوشاندی.»
...ادامه دارد...